این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی... ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح
فکر نمی کردم در انتهای دهه ی چهل زندگیم موضوعی باعث بشه اینقدر عکس العمل تند داشته باشم.
اول خشم زیاد بعد فک کردن به آدمایی که امروز باعث حال بدم شدن و حس تنفر از یک یکشون،بعد رفتم جلو آینه ایستادم نگاه کردم به خودم نفس عمیق کشیدم و گفتم مهم نیست ولی بلافاصله گریه کردم.
بعد دست به دامن خدا شدم و از ته دل آرزو کردم کاری کنه از این شهر کوچ کنم برم یه جای دووور....
بعد گفتم همسرم بیاد تمام این غرها رو بهش میزنم تا اونم عصبانی بشه!
بعد گفتن تمام اینا به پسرم...
بعد نقشه کشیدم کمی بیشتر از اتفاق پیش آمده اطلاعات گیر بیارم.
بعد حس تنفر از کسایی که هیچ نقشی ندارن و من دوسشون دارم.
بعد هم آرامش و فراموش کردن تمام چیزایی که آزرده کرده بود منو...
الانم نشستم نوشتم اینجا هم یادم بمونه دیگه الکی اینقدر به خودم فشار نیارم.
هم بگم که یک وجه دیگه از شخصیتم که تا بحال خودشو بروز نداده بود رو امروز کشف کردم.
هم نوشتم که بعد که خوندم به این رفتار امروزم بخندم.
هم اینکه از آدما همون یه ذره توقع رو هم نداشته باشم...
هم اینکه چقدر در روز اینگونه تنشها رو پشت سر میذاریم و اصلا متوجه تاثیرش روی روح و روانمون نیستیم.
ته ذهنم دو تا فکر هست که داره آزارم میده یکی تلفن بابام و اینکه میدونم کاری از دستم براش بر نمیاد کاش می تونستم و اختیار عمل داشتم تا همیشه بابام به من فکر کرد نفس راحت بکشه که هستم و کمکش میکنم ولی افسوس...
دومین فکر هم دقیقا سال قبل یکی توی مغزم یه هشدار بهم میداد و وقوع یه اتفاق رو بهم گوشزد میکرد که افتاد اون اتفاق و امسال همون دائم یکی از ماههای پیش رو رو میگه و هشدار میده که وقتت خیلی کمه...
حالا من موندم بهش گوش کنم یا بیخیالش بشم...
هوووف چه روزی شد امروز
۲۸ مرداد ۹۸