سفر۲

ساعت ۶ صبح هجدهمین روز آبان از خونه راه افتادیم به مقصد طبس و ناهار طبس بودیم.اتاق گرفتیم و چند دقیقه ای استراحت کردیم و به قصد گردش زدیم بیرون.

شهر طبس کوچک با ساختمانهای یک تا دو طبقه که حداقل من در اون مکانهایی که تردد کردم ساختمان مرتفع ندیدم.

بیشتر فضای سبز داخل شهر درختهایی بود که مناسب آب و هوای کویری بود.

و جالب بود برام که درخت نارنج هم زیاد بود.درخت نخل و نارنج و گلهای زیبای کاغذی شهر طبس رو آذین بسته بودن.

باغ زیبای گلشن طبس در دل کویر واقعا نشاط آوره.باغ گلشن یکی از زیباترین باغهای ایرانی است که مربوط به دوره زند-قاجار هست .

و امامزاده حسین بن موسی الکاظم برادر امام رضا(ع)مکان زیارتی این شهر محسوب میشه و به خاطر نزدیکی به مشهد و احتمالا زادگاه آیت الله طبسی تولیت سابق آستان قدس رسیدگی به این مکان زیاد بوده.نماز مغرب و عشا رو داخل حرم خوندیم و پیاده به راه افتادیم به سوی اتاقمون.پیاده روی نسبتا طولانی خیلی لازم بود هم ورزش کردیم و هم شهر رو تماشا کردیم.اونموقع شب رفت و آمد مردم عادی بود شهر آرام و خوب به نظرم اومد.

صبح زود بعد نماز و قبل طلوع آفتاب در سرمای پاییزی کویر راه افتادیم و صبحانه رو کنار یک مسجد خوردیم و کمی بعد تر رسیدیم به صحرای طبس و محل حادثه ی طوفان شن و انهدام هواپیماهای آمریکایی که برای آزاد کردن گروگانهای آمریکایی وارد ایران شده بودند.

دور تا دور لاشه ی هواپیماها با فنس محصور شده بود.تجربه ی خوب و جالبی بود.دیدن اون صحنه و تصورش حتی!

بعد که راه افتادیم ساعتها بحث اون اتفاق بود و حرف و حدیثهای بعدش که برام جذاب بود.به تاریخ علاقمندم ولی مدتی است بدبین شدم و حس می کنم کلاه گشادی سرمون رفته سر قضیه ی انقلاب و این مسائل باشد که بیشتر مطالعه و تحقیق کنم تا مگر رستگار شوم.

تا طبس رو الان نوشتم که وقت استراحتم بود تا ان شاالله بعد ادامه بدم.

اینجا نوشتن از سفر یک خوبی داره که با یادآوری روزهای گذشته و نوشتنشون هم مغزم ورزش میکنه هم بعدها با خوندنش دوباره خاطرات برام زنده میشه...

 

 

سفر۱

خیلی دوست دارم بتونم سفرنامه بنویسم و ریز ریز از تجربه ی این سفرم اینجا بنویسم ولی راستش نمی دونم از کجا شروع کنم.امشب که کمی وقت دارم تلاشم رو میکنم.

سفر رو خیلی دوست دارم.از خستگی راه طولانی و گرما یا سرما اذیت نمیشم و به چشم تجربه نگاه میکنم.برام مهم نیست غذا چی بخورم من به چند لقمه نون و پنیر راضیم.

تحت هر شرایطی غر نمیزنم و سعی میکنم لذت ببرم از سفر و با بعضئ کارها سفر رو به دیگران تلخ نکنم.چون اگر قرار بود سختی نکشیم پس خونمون که خیلی راحت بودیم پس چرا زدیم به جاده؟

من و همسرم بدون پسرامون به این سفر اومدیم البته همسفرهای بسیار خوبی داریم.یک زوج میانسال که نسبت فامیلی داریم.

در طول سفر ما تمام تلاشمون رو میکنیم در حفظ محیط زیست هیچ زباله و پسماندی از خودمون بجا نمیزاریم حتی پوست میوه و باقی مانده ی غذا که تحزیه پذیرند.

سعی می کنیم اگر خریدی داریم از محلیها خرید کنیم چه سوغاتی چه یادبود.

سفر اینبار ما تا اینجا که چهار روزش رو پشت سر گذاشتیم عالی بوده.

تصمیم دارم توی هر پست کمی از این چند روز رو بنویسم.

این پست مقدمه ای بود برای چند پست بعد.

با تو ایمنم و با تو سرشارم از هرچه زیبایی است...

طی این سالها بارها برای تعمیر یا نصب وسایل منزل با نمایندگی مربوطه تماس گرفتیم.یا بارها بخاطر ماشین به نمایندگی رفتیم و از خدمات پس از فروش استفاده کردیم.و همیشه بعد از انجام کار از نمایندگی زنگ زدن تا میزان رضایت خودمون رو اعلام کنیم.و هر بار گفتیم راضی بودیم شاید هم همیشه رضایت کامل نداشتیم ولی فکر کردیم خب حالا چه فایده که بگیم راضی نیستیم پس بهتره سخن کوتاه کنیم و قائله رو ختم.

این در مورد سفر با اسنپ و خیلی جاهای دیگه هم صدق میکنه.

اما چند روز پیش که مشکل سرعت اینترنت داشتیم زنگ زدیم‌نمایندگی شاتل و بعد راهنمایی های بی اثرشون یکی از همکاراشون رو فرستادن  و امروز زنگ زدن از تهران که در مورد همکارشون و میزان رضایتمون  از خدماتشون پرس و جو کنند.من گوشی رو دادم به پسرم چون اون بیشتر در جریان بود.پسرم گفت به هیچ وجه راضی نبودم.اولا که این آقا ده دقیقه دیر کردن دوما بسیار سر و وضع نامرتب داشتن و جوراب هاشون کثیف بود و بوی گند تمام اتاقم رو پر کرد و با خودش هیچ تجهیزاتی اعم از پیچ گوشتی و چسب برق نداشتن و اصلا وارد نبودن به کار ضمن اینکه همکاراتون بعد بارها زنگ زدن و هی پشت گوش انداختن یا ارجاع دادن به مخابرات تعمیرکار فرستادن و ما متحمل هزینه هایی شدیم که اصلا نیاز نبود.اون بندگان خدا هم کلی معذرت خواهی کردن و قول دادن که رسیدگی کنند.

من متعجب شدم از اینکه دیدم برای پسرم چقدر این چیزها مهم بوده ولی من هیجوقت حوصله نداشتم که گزارش درست بدم.و همیشه فکر میکردم کسی ترتیب اثر نمیده به نظرات من...

امیدوارم واقعا پی گیری کنند تا اعتماد مشتری همیشه جلب بشه و مشتری با اطمینان خاطر خرید کنه.

از پسرمم راضی ام که انقدر همه چی براش مهم بود و شکایت کرد و تونست از حق طبیعی خودش دفاع کنه....

 

تو به دادم برس ای‌ عشق که با این همه شوق  چاره جز آن که به آغوش تو بگریزم نیست...

سال گذشته وقتی بعد سه روز بستری از بیمارستان با حال نزار به خونه بر میگشتم پاییز رو حس کردم.باران باریده بود چهره ی شهر رو شسته بود و برگهای رنگارنگ درختان را آذین بسته بودن..اون روز با خودم گفتم پاییز اومده ولی من چرا تا الان متوجهش نشده بودم.دلم میخواست خونه نرم و یه دور کامل و حسابی توی شهر بزنم و تمام زیبایی پاییز رو ببلعم و بعد برم تا دوره ی نقاهت رو بگذرونم ولی با حالی که داشتم غیر ممکن بود.

امسال اما پاییز بیشتر خودنمایی میکنه.خواهرام از کنار ساحل شمال عکس میفرستن و برادرام از جنگلهای رنگارنگ شمال و من هی دلم ضعف میره برا جنگل و مه و باران و صدای موج دریا..

من اما دلخوشم به کدو تنبل نارنجی رنگ محصول مزرعه ی پدر و سیب سرخ  و چند برگ زرد و نارنجی زیبای توی حیاط...

چند روز پیش کیک هویج پختم با طعم دلنشین دارچین و هل و میخک.

امروز سوار اتوبوس خط پنج شدم و مردم شهرم رو در مسیر طولانیی که پیش رو  داشتم زیر نظر گرفتم.مردمان شهرم چه آرام و متین دنبال روزی حلال بودتد پشت گاریها و دخل مغازه ها و....

دختر بچه ای که کاپشن کهنه ی قرمز تنش بود با موهای طلایی و ابروهایی به رنگ موها با کک و مک های روی بینی و پیشانی اش خود خود پاییز بود.خیلی دلم میخواست بتونم ذهنشو بخونم.

امروز به سوال یک مادر از روانشناس مدرسه خندیدم در واقع گریه خند بود تا خنده ی واقعی مگر نباید والدین بلد باشن فرزندپروری رو؟این مادر ولی...کاش قبل از بچه دار شدن آموزش میدیدیم.

بوی غذا و صدای صوت کتری و خونه ی گرم و حال خوش و رسیدن شب و دوباره همه در کنار هم...

گاهی فکر میکنم تمام دنیا توی همین خونه ی سیصد متری ما خلاصه شده.

گاهی فکر میکنم تنها ساکنین این کره ی خاکی ما چهارتا هستیم.

 

فقط خواستم بنویسم که نوشته باشم که ...

 

گاه لیلا گاه مجنون میکند...گرگ و میش چشم آهویت مرا

خلاصه ش اینکه دلم با یادآوری بعضی از آدمهایی که بودن و الان نیستن می گیره!

یادمه خیلی کودک بودم برادر عروس همسایمون ناپدید شده بود.یعنی یه روز که رفته بوده دنبال درس و مشق دیگه برنگشته بوده.

هر کس یه حدس و گمانی میزد اینکه چون مخ ریاضی بوده دزدیدنش بزدن اونور آب بخاطر هوش زیادش.خلاصه بعد این گونه اتفاقها حدس و شایعه زیاد میشه.

من تو عالم بچگی همیشه با خودم میگفتم وقتی مُردم اول از خدا سوال میکنم چطور نوار کاست داخل دستگاه ضبط صوت می خونه.آخه هر جور فکر‌میکردم با عقلم جور درنمیومد و دومین سوالم از خدا این بود که برادر عروس همسایمون چطور دزدیده شده و عاقبتش‌چی شده؟

حالا بماند که هرچی بزرگتر شدم سوالام از خدا هم بیشتر و بزرگتر شد.

بعدها هم به این‌نتیجه رسیدم که خدا بیکار نیست سوالای منو جواب بده و کلا از سوال کردن منصرف شدم حالا...

اینقدر پراکنده نوشتم تا آخرش بگم:"دلم گرفته برایت" زبان ساده ی عشق است.. سلیس و ساده بگویم:دلم گرفته برایت.

 

صدایی به رنگ صدای تو نیست/به جز عشق،نامی برای تو نیست.

خیلی دلم می خواد امشب از یک رویای زیبا اینجا بنویسم.رویایی که اگر محقق بشه زندگی من به کل عوض خواهد شد.رویایی که دست یافتن بهش سخت نیست حتی!ولی یک سد بزرگ هست که باید شکسته بشه!

و برای شکستن اون سد بزرگ باید خیلی فکر کنم و تمرکز پس فعلا رویابافی نکنم بهتره.

می تونم همینجا و همین لحظه تا آخر خط برم و خودم رو تو اون جایگاه رویایی تصور کنم و از این تصویر سازی لذت ببرم ولی هر لحظه که اون لحظه های ناب میاد تو ذهنم سریع حواسم رو پرت میکنم تا رویا نبافم چون هنوز در حد یک فکر توی ذهنم جوونه زده.

هر چند میگن به هرچیزی که فکر کنی بهش می رسی یا هر چیزی رو که آرزو کنی لیاقت رسیدن بهش رو داری وگرنه اصلا به ذهنت هم خطور نمی کرد.و من خیلی امیدوارم.

چهل سالگی برای خیلی رویاها و آرزوها دیره.ولی من هرگز تسلیم اون عدد داخل شناسنامه م نخواهم شد.

تا ببینم چی پیش میاد.

 

من عاقبت از اینجا خواهم رفت پروانه‌ای که با شب می‌رفت این فال را برای دلم دید...

حقیقت اینه که گاهی هر چه تلاش می کنی نمیشه.

گاهی هر چقدر خودت رو پایین میگیری نمیشه.

گاهی به هر زبانی که بلدی می گی بازم نمیشه.

گاهی هر چقدر التماس میکنی نمیشه.

هرچقدر نادیده میگیری نمیشه.

هرچقدر سکوت میکنی بی فایده س

هر چقدر کوتاه میای طرف پرروتر میشه.

گاهی باید بزنی به سیم آخر و ...

 

کفش ها را بکنیم دوست در یک قدمی ست....

داشتم فک می کردم به اینکه وقتی بعد از مرگمون محشور شدیم صورتمون چه شکلیه؟

مثلا شبیه لحظه ی مرگمونیم یا کودکی یا جوونی یا؟...

شایدم چون جسممون از دست رفته و روحمون محشور میشه شکل متفاوتی داریم.؟

امروز این سوال خیلی ذهنمو درگیر کرده بود.از اونجایی که اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم ترجیح دادم از کسی نپرسم یا برم مطالعه کنم راجبش یا بعد سوال کنم.

الانم طی بیست و چهار ساعت گذشته فقط سه ساعت خوابیدم و از خستگی نا ندارم ولی باز هم مقاومت میکنم در برابر یک چند لحظه استراحت...

خلاصه که امروز روز متفاوتی بود.

 

هزار سال به سوی تو آمدم ...افسوس

احساس می کنم از الان تا ابد تا آخر عمرم سکوت کنم و حتی یک کلمه با هیچکس صحبت نکنم هیچ مشکلی پیش نیاد.

فکر میکنم سکوت کردن خیلی جذاب باشه...