پاییز می رسد که مرا مبتلا کند.
از اول هفته ی پیش برای فردا اول مهر ذوق داشتم.دو صفحه از دفترم پر شده بود از نوشتن افکارم و نظم دادن به زندگی.
دلم میخواست تا اول مهر تمام کارهام تمام بشود و من با خیال آسوده به ااستقبال شش ماه دوم سال بروم ولی امروز غریزه ام یاری نکرد و نفرین بر دهانی که بی موقع باز شد.
دنیا بر سرم آوار شد کِز کردم کنج اتاق و های های گریستم.تمام برنامه هایم بهم ریخته بود همه چیز دود شد و رفت هوا فقط در عرض چند ثانیه شدم نا امید ترین و بدبختترین زن دنیا...
چند عمل احمقانه هماز من چهل ساله سر زد که شرمنده شدم.
بعد از کلی حرص و جوش نفس عمیق کشیدم و کلا برنامه های شش ماه را که نوشته بودم تغییر دادم و امید در دلم زنده شد ولی حسرتی که همیشه از خوردنش می ترسیدم ماند گوشه ی دلم تا هی یادم بیاورد که من همچنان بدبختترینم.
ساعت ۱۴/۱۵تلفن زنگ زد و من دوباره خوشحال شدم شکر خدا...
کاش اینجا را میخواندی تا میگفتم من که باشم که تو عزیز دل را تهدید کنم.من فقط خواستم کمی برایت ناز کنم عزیزترینم.
وقتی تو مهربانی و من مهربانتر دنیا قشنگتر می شود.
امروز آخرین روز از فصل تابستان است و از فردا پاییز میرسد تا مرا مبتلا کند.
پاییز عزیز رنگ رنگ من از چند روز قبل صدای پای آمدنت را می شنوم بیا که خوش می آیی زیبای رویایی من!
زندگی زیباست.مثل تمام این چهل سال گذشته...
نشان به آننشان که پسته ها خندانند.
۳۱ شهریور۹۸