پاییز می رسد که مرا مبتلا کند.

از اول هفته ی پیش برای فردا اول مهر ذوق داشتم.دو صفحه از دفترم پر شده بود از نوشتن افکارم و نظم دادن به زندگی.

دلم میخواست تا اول مهر تمام کارهام تمام بشود و من با خیال آسوده به ااستقبال شش ماه دوم سال بروم ولی امروز غریزه ام یاری نکرد و نفرین بر دهانی که بی موقع باز شد.

دنیا بر سرم آوار شد کِز کردم کنج اتاق و های های گریستم.تمام برنامه هایم بهم ریخته بود همه چیز دود شد و رفت هوا فقط در عرض چند ثانیه شدم نا امید ترین و بدبختترین زن دنیا...

چند عمل احمقانه هم‌از من چهل ساله سر زد که شرمنده شدم.

بعد از کلی حرص و جوش نفس عمیق کشیدم و کلا برنامه های شش ماه را که نوشته بودم تغییر دادم و امید در دلم زنده شد ولی حسرتی که همیشه از خوردنش می ترسیدم ماند گوشه ی دلم تا هی یادم بیاورد که من همچنان بدبختترینم.

ساعت ۱۴/۱۵تلفن زنگ زد و من دوباره خوشحال شدم شکر خدا...

کاش اینجا را میخواندی تا میگفتم من که باشم که تو عزیز دل را تهدید کنم.من فقط خواستم کمی برایت ناز کنم عزیزترینم.

وقتی تو مهربانی و من مهربانتر دنیا قشنگتر می شود.

امروز آخرین روز از فصل تابستان است و از فردا پاییز میرسد تا مرا مبتلا کند.

پاییز عزیز رنگ رنگ من از چند روز قبل صدای پای آمدنت را می شنوم بیا که خوش می آیی زیبای رویایی من!

زندگی زیباست.مثل تمام این چهل سال گذشته...

نشان به آن‌نشان که پسته ها خندانند.

۳۱ شهریور۹۸

ماه امشب بی قراری می کند...

نزدیک خونه ی یکی از اقوام خونه ی بزرگی بود که من از کل اون ساختمون بزرگ فقط می تونستم نمای جنوبیش رو ببینم و پنجره هاش رو که بعضا باز بودند.

پنجره ی کوچیک حمام همیشه باز بود و از کل حمام فقط دوش رو میشد دید.

خونه دوبلکس بود اینو از راه پله های مارپیچی که تا طبقه ی سوم بالا میرفت می شد فهمید.

همیشه دلم‌میخواست بتونم برم و داخل خونه رو ببینم.چون از خونه های دوبلکس خیلی خوشم‌میومد ولی خب می دونستم این اتفاق هرگز نخواهد افتاد.

دلم خوش بود به رویا پردازی و تو عالم خیال پا می ذاشتم داخل خونه...

همیشه هم توی ذهنم یه دختر توی یکی از اتاقای خونه پشت میز مطالعه داشت کتاب می خوند.انقدر اتاقش رو زیبا تصور میکردم که به اون دختر خیالی حسودی میکردم.

الان با اینکه سالها از اون روزها گذشته و اون خونه تخریب شده و دوباره ساختمون شکیلتر و بلندتر جاش نشسته ولی من هنوزم به اون دختر داخل اون اتاق حسودیم‌میشه.(اصلا نمی دونم همچین دختری وجود داشت یا نه؟)

چون اون یه اتاق داشت واسه خودش و میز مطالعه و تخت و کلی عروسک و از همه مهمتر یه کتابخونه ی کوچیک.

اون اصلا نگران کارای خونه نبود .نگران خواهرای کوچیکترش نبود.نگران نبود که الان مامانش میاد در حالیکه اون هنوز کلی کار داره که انجام نداده...

دنیا به من یه اتاق  شخصی پر از عروسک و کتاب و یک خیال آسوده و یک زندگی بی دغدغه ی کودکانه بدهکاره...

 

راه امشب میبرد سویت مرا...می کشد تا بند گیسویت مرا

این روزها به طرز عجیبی به مرگ فکر میکنم.

همیشه مردن برام‌مثل قطع یکباره ی برق وسط یک فیلم زیبا و جذاب بوده.دقیقا جای خوب فیلم برق قطع میشه و تو وا می مونی با این اتفاق غیر مترقبه چیکار کنی...؟

این روزها اما از مرگ می ترسم از فکر کردن بهش ترس دارم.از اینکه برن زیر خروارها خاک می ترسم از نمور بودن گور از تاریکیش از تنگ بودنش می ترسم.

از اینکه تنها می مونم از اینکه کسی اطرافم نیست می ترسم.

به بعد مرگ نمیخوام و هنوز فکر نکردم.

نمی دونم مرگ یعنی پایان آدمی یا آغازش!

نمی دونم اینهمه که در مورد روز رستاخیز نوشتن و خوندم چقدرش درسته و چقدرش غلطه!

بچه که بودم روز قیامت رو برای خودم اینجوری تصور می کردم عین یک امتحان که یکی از سوالات که اتفاقا نمره ی زیاد داره ولی تو از کنارش رد شدی چون فکر نمیکردی مهم باشه و تو امتحان بیاد .ولی حالا شده یکی از مهمترین و با نمره ترین سوالها...

تصور می کردم روز قیامت دقیقا حس و حالم مثل اون‌امتحانه که سهل انگاری و نخوندن باعث حسرت و پشیمونیه.

نمی دونم تونستم منظورمو برسونم یا نه؟!

دارم به خودم فرصت میدم برای پیدا کردن خودم.اون خودی که خالق من روز اول خلق کرد.اون خودی که وقتی آفرید گفت: فتبارک الله احسن الخالقین...

از خودش کمک میخوام.اگر هدفی از آفرینش من داشته قطعا اینی که الان هستم نبوده وگرنه ...

بگذریم مرگ اتفاق عجیبیه که برای همه ی ما خواهد افتاد.حالا یا دیر یا خیلی زود.چیزی که مطمئنم اینه که میرم.

 

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن...یک امشبی با من بمان با من سحر کن

داشتم به این فک میکردم که چی میشه یه روز از خواب بیدار شم و روز پیش رو رو بدون هیچ مسولیتی شب کنم.

کسی منتظر نباشه لباسشو اتو کنم.کسی منتظر صبحانه نباشه..

خونه بهم ریخته بود که بود.ناهار نخواد کسی...کسی منتظر تلفن یا‌پیام‌من نباشه!

توی فکر و ذهن بقیه من نباشم خودشون بدونن و خودشون

اصلا یه روز بزن بر طبل بی عاری...روز بی خیالی و استراحت و خوشی!

میشه همچین روزی رو دید آیا؟

یا اون روز هم خسته کننده میشه و حوصله سر بر و طولانی و...؟

#مختصر مستمر...