دیشب قبل خوابیدن کلی حرف داشتم که باید یه جایی می نوشتم.

و تنها جایی که به ذهنم رسید اینجا بود ولی دیر وقت بود و نشد بیام بنویسم.

حرفهایی که بیشترش غر زدن بود و نا امیدی و از سر ناراحتی...

ولی امروز صبح که بیدار شدم هیچیش یادم نیست.البته نه اینکه یادم بره نه!بیشتر اون ناراحتی و احساس بدی که همراهشون بود یادم رفت و الان خوبم پس نمی خوام روزمو بد شروع کنم.

الان که دارم می نویسم روحم و تخیلم کنار دریاست.صدای موجها و نسیم خنک سر صبح دریا حالمو جا میاره...

 

دیشب گفت دلتنگ دریام .گفتم منم گفت بیا دو نفری بریم.گفتم تنها برو منم دعات میکنم.

 

پاورقی:یه دبوار بلنده صخره ای...از لابه لای صخره ها گیاهان سبز و زیبا عین گیسوان آشفته به دست نسیم می رقصند و از ساقه هاشون آب چکه می کنه!

من این دیوار رو دیدم و از کنارش رد شدم یکسال پیش در چنین روزهایی ولی الان یهو اون دیوار با شتاب خودش رو کوبید به مغزم و یادآوری شد.

میخوام بگم روح اونجایی نیست که جسم اونجاست.

برای روح زمان و مکان و فاصله و جغرافیا تعریفی نداره...

روح باید رها و آزاد باشه و هر جا دوست داره پرواز کنه وگرنه می میره هرچند که جسم زنده و پویا باشه...

۱۶ مرداد ۹۸