سرو بلند بالای من،حالای من،فردات نباشه!...

این روزها بیشتر از همیشه ی تا حالا می نویسم ریز ریز تمام لحظه هامو تا وقتی که ذهنم یاری کنه!

حس میکنم نوشتن کارها،هدفها،نگرانیها و دغدغه هام حالمو بهتر کرده.

انگار همه چیز رو سپردم به کسی که سر وقت هی یادم میاره الان وقت چیه و من نگران عقب موندن یا فراموش کردن کارهام نیستم.

صبح بعد بیدار شدن،شب قبل خواب وسط روز وقتی زمان خالی دارم می نویسم و از این نوشتن واقعا لذت می برم.

هر چیزی رو بدون نگرانی می نویسم.

من از امروز ۱۶ روز فرصت دارم که هرجوری شده تاکید میکنم هرجوری که شده سلامتیم رو تا حدودی بدست بیارم.

۱۶ روز میخوام خودم با تمام دردهام مبارزه کنم.و همه چی خوب بشه و سلامت باشم چون خسته شدم هر روز با شروع روز جدید درد جدید سراغم میاد.

دو روزه مفصل شصت دست چپم و آرنج دستم درد میکنه و اینها اضافه شدن به کلکسیون قبلی....

ولی مشکلی نیست‌من از پس همه شون بر میام.

 

پ ن:عنوان‌پست اولین مصرع ترانه ای که داشتم گوش میدادم با صدای "امیرحسین افتخاری" به نام "نرگس"

 

گر تو از من دل نمی کندی جهانم این نبود....

دارم به فلسفه ی زندگی فکر می کنم و هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشم هدف از آفرینش من خالی نبودن عریضه س و سیاهی لشکر این عالمم.

هستم تا باشم و یه گوشه وول بخورم و دائم فکر کنم به همه چیز و هیچوقت هم این دائم التفکر بودن من حاصلی جز اندوه نداشته.

غصه میخورم برای انسان که آفریده شد و رها شد توی این دنیای بی در و پیکر که تا آخر عمرش بدوه و نرسه و آخر سر هم از عصاش تکیه گاهی برای چونه ش استفاده کنه و منتظر مرگ بشینه و دائم هم از روز رستاخیز بترسه که نکنه کل سفر زندگیش راه رو اشتباه اومده و حالا باید جواب پس بده در حالیکه دستش خالیه!

مادر بزرگ من ۸۴ سال عمر کرد و روزی که مُرد زندگی از هم‌پاشیده جوونیش و زحمت و رنجی که کشیده بود رو فقط تجربه کرده بود.انگار محسور شده بود توی یک روستای کوچیک و مجبور بود زندگی کنه با رنج و فقز و غصه و زحمت...

هیچ لذتی از زندگی نبرده بود نه سفر نه عشق نه رفاه و نه....

آقا بی عدالتیه اگر من به خواسته هام نرسم و بمیرم.

من دلم‌میخواد دنیا رو بگردم و کشورم رو ذره ذره جاش رو ببینم.دلم میخواد صبح وقتی چشامو باز کردم نفس راحت بکشم و از ثانیه به ثانیه ش لذت ببرم.من نمیخوام بمیرم.

اگر قراره ته همه چیز مرگ باشه پس چرا.......؟؟

شاید فردا قشنگ و شاد و پر امید نوشتم.

شاید فردا زندگی روی قشنگش رو هم نشون داد.

پس به امید فردایی بهتر...

 

 

راه امشب می برد سویت مرا/می کشد تا بند گیسویت مرا

مادرم زن خوب و مهربانی بود و هست.

ولی دوران کودکی خیلی بدی داشته!ما از دوران کودکیش تا همین اواخر چیزی نمی دونستیم تا وقتی که همه ی ما خواهر و برادرا ازدواج کردیم و از پیششون رفتیم.و پدر و مادرم تنها شدن و کم کم دیدیم دچار یجور افسرده گی شدن.پدرم جوری بروز میداد و مادرم جور دیگه!

مادرم کم کم شروع کرد از دوران کودکیش گفتن و مابین حرفهاش اشکی که از چشمای آبی قشنگش می پکید و دلمون رو خون می کرد.ما کاری از دستمون برای دورانی که گذرونده بود بر نمیومد.و مسول بی فکری بقیه هم نبودیم.ولی می تونستیم حالا و این روزها بیشتر هواشو داشته باشیم.

ولی خب دستمون کوتاه بود چون هرکدوممون یه جای این مملکت بودیم و دورا دور خیلی کار نمیتونستیم بکنیم جز اینکه هر از گاهی یه سر بهشون بزنیم.

مادرم زن مهربانی بود و هست اما با توجه به شرایطی که توش بزرگ شده بود ک سراسر براش عقده و حسرت شده بود نمی تونست یک تعادلی ایجاد کنه  و رفتارش با من کمی خوب نبود.

در مورد من که بچه ی دوم خانواده بودم و دختر اول و عزیز دردانه ی پدر خیلی سخت می گرفت.

من یک دختر ۷ ساله بودم ولی با من عین یک دختر ۱۵ ،۱۶ ساله رفتار می کرد.کار خونه زیاد داشتیم روستا زندگی میکردیم و گاو و مرغ و خروس و کار کشاورزی و چند تا بچه ی قد و نیم قد باعت شده بود مادرم همیشه خسته و کلافه باشه و وقتی نمی تونست اوضاع رو مدیریت کنه به من سخت میگرفت و فشار میاورد روی من و من که کودکی بیش نبودم همیشه تحت فشار بودم و خارج از توانم از من انتظار داشت.

مادرم همیشه از من گله میکرد که خانداریم خوب نیست شلخته ام و نا منظم در حالیکه من واقعا اونجوری که مادرم میگفت نبودم.

به شدت به نظم اهمیت میدادم و یادمه همیشه دفتر و کتاب و کیف تمیز و مرتبی داشتم.داخل کیف مدرسه م همیشه مرتب بود.الان پسرای من دقیقا مثل خودم داخل کیفشون به شدت تمیز و مرتبه.حتی کتابها و دفترها به ترتیب اندازه و قد داخل کیفشون هست و برای هرچیزی جای مخصوصی دارن.

پسر بزرگم چنان اتاق مرتب و تمیزی داره که وقتی داخلش میشی با ذره بین هم نمی تونی ذره ای گرد و خاک از روی وسایلش پیدا کنی...

اینا رو گفتم و نوشتم که بگم وقتی از دوران کودکی کسی دائم بهت بگه تو نمی تونی تو بی عرضه ای تو شلخته ای ...تو باورت میشه و پس ذهنت همیشه خودت رو شلخته و بی عرضه و نا توان می بینی .

من اینروزها که با تلاش زیاد تونستم نظم خاصی رو توی سراسر زندگیم پیاده کنم و از داشتن چنین نظم و دقت دارم نهایت لذت رو میبرم به فکر کودکیم افتادم و به یاد حرفهای مادرم.

می خوام بگم مادر خوبم کاش اگر تمام حرفهای تو درست بود میگفتی تو نمونه ای تو دختر منظم و با پشتکاری هستی تو می تونی و از پس همه  کار بر میای تا من توی سن ۴۰ سالگی حسرت روزهای گذشته م رو که با حرفهای تو خراب شده رو نخورم.

من تونستم کلاه ببافم بیش از پنجاه تا کلاه در مدل و اندازه های متفاوت ولی همیشه توی ذهنم این حرف تو بود که تو نمی تونی و از پسش برنمیای تو بی عرضه ای!چون اولین کلاهی که خواستم ببافم و سوم راهنمایی بودم رو بردی دادی زن همسایه بافت چون معتقد بودی تلاش من بی ثمر خواهد بود.تو نذاشتی من با آزمون و خطا خودم کلاه ببافم.و بعد اینهمه مدت و بافت انواع کلاهها و لباسها و قلاب بافی های زیبا و مکرومه های قشنگ هنوزم باورم اینه من بی عرضه ام من شلخته ام من نمی تونم.

در حالیکه تونستم و عرضه شو داشتم که از ۱۶ سالگی توی یک شهر بزرگ و دور زندگیی رو بسازم که تا به امروز هیچ مشکل حاد و بزرگی برام پیش نیومده.تونستم دوتا پسر بزرگ کنم که از نظر اجتماعی تو جایگاه خوبی باشن شکر خدا

همسرم رو تونستم تبدیل به مردی کنم که خودم دوست داشتم باشه...

می دونی مادر وقتی چند روز پیش پسرم زنگ زد که مامان این ترم خیلی درسام سنگینه و سخته بهش چی گفتم؟

گفتم‌پسرم من بهت ایمان دارم به توانایی و به هنرت.من می دونم تو می تونی مثل تمام این سالها که تونستی و بهترین بودی...

بهش گفتم و گفتم و دیدم که پشت تلفن چقدر حالش خوب شد و با چه روحیه ی شادی از من خداحافظی کرد.

الانم اینجا نوشتم چون نوشتن هر دغدغه ی ذهنی،منو آروم میکنه.

من این روزها زیاد می نویسم هر اتفاقی هر فکر خوب و بدی که به ذهنم‌میرسه رو با جزییات توی دفترهای نصف استفاده شده ی پسرم می نویسم و بعد که تمام برگه ها پر شد می ندازمشون دور...

حس خوبی تجربه میکنم این روزها...

احساس میکنم به زودی به تمام رویاهام می سم.

شادی باشی هرجا هستی...

غرق در افکار خودم بودم.می تونم میمیکصورتم رو توی اون لحظه الان تصور کنم.اخم شدید و غرق در فکر...

داشتم کابینتهای ۴۰ ساله رو که همسن خودم هستن و با رنگ و روکش کمی امروزی تر شدن رو میسابیدم و در دلم آشپزخونه ی رویاییمو تصور می کردم و حس می کردم اگر تو اون آشپزخونه ی مدرن رویاییم غذا درست کنم غذاهام خوشمزه تر میشه من لابد توی اون آشپزخونه ی شیک خیلی لاغرتر و خوشتیپ ترم و لباسای قشنگ تنمه موهامم لابد بلنده و بستمشون بالا تا وقت کار مزاحمم نباشن.یه جفت صندل لژ دار پام کردم و خب بخاطر لژ بلندش باید خیلی با ناز و ادا راه برم چون ممکنه پام پیچ بخوره و ...

تو این فکرا بودم و به بخت بدم لعنت میفرستادم و با خودم میگفتم نصف بیشتر عمرم رو زندگی کردم ولی هتوز خونه ی دلخواهمو ندارم.یادم از گیتار شکسته پسرم اومد و اینکه دلش یه گیتار نو میخواد .از گوشی کهنه ی اونیکی و آرزوش برای داشتن یه گوشی خوب اومد.

گفتم خدایا پس کی ما به آزوهامون می رسیم؟

خسته و غمگین بودم گوشیمم روی اپن داشت یه آهنگ کورمانجی غمناک که با دوتار نواخته میشد رو پخش میکرد و صدای دو تار و ناله ی سیمها و پنجه ی استاد توی آشپزخونه خالی و بدن فرش و وسیله می پیچید و من ...

یهو انگار کسی دم گوشم گفت ده سال پیش آرزوهات چی بود؟آرزوی پسرات چی بود؟

فک کردم دیدم امروز من و پسرام به تمام آرزوهای ده سال پیشمون رسیدیم خیلی زود هم رسیدیم پس صبر میکنم تا اون روز...

من به تمام آرزوهام رسیدم دیر ولی حتمن رسیدم.

من غیر ممکنهای زیادی رو ممکن کردم.

امشب همسرم بهم گفت تو با پافشاریت به خیلی خواسته هات که دست من بوده رسیدی!فقط کافیه لج کنی و پاتو توی یه کفش کنی اونوقت کسی جلو دارت نیست.

البته اون یه اصطلاح دیگه داره که مختص خودشه که من یکم قابل نوشتن کردم و نوشتم.

خلاصه من اگه خودمو بزنم به .....به همه ی آرزوهام میرسم.

نشون به اون نشون که ....

پاییز ۹۸