بدست باد گهگاهی سلامی میرسان یارا ...که از لطف تو خود آخر سلامی میرسد ما را
رفتم داخل مزون نیمه تاریک بود و خنکِ خنک !بعد اون گرمای کشنده ی بیرون این تاریکی و خنکی عجیب دلنشین بود.
انگار از جهنم روشن و سوزان وارد بهشت نیمه تاریک و خنکی شده بودم و داشتم از این خنکی لذت میبردم.
یه لحظه یادم رفت چرا اومدم اینجا...
با صدای ظریف و قشنگی که کمی ناز و ادا هم چاشنیش بود به خودم اومدم.دختر زیبا و خوشگلی هم بود انصافا...
گفت امرتون و اونجا بود که یادم اومد اومدم شال یا روسری بخرم.
دو راهی بزرگی بود برام شال یا روسری؟
کدومش انتخاب من بود؟
طیف رنگی که دوست داشتم رو به فروشنده گفتم و اون حدود ده تایی شال و روسری از قفسه ها بیرون کشید و راهنمایی کرد سمت اتاق پرو..همشو یکی یکی سر کردم و با دقت نگاه کردم توی آینه ...
چقد انتخاب سخت بود.من چرا اینقدر وسواس داشتم در انتخاب ؟من که معمولا سریع انتخاب میکنم.
خسته شده بودم و اتاق پرو هم یه گوشه از اون جهنمی بود که بیرون داشت شعله می کشید.
اومدم بیرون و بالاخره شالی رو انتخاب کردم با زمینه ی کرم.. با حاشیه ی سبز با قلبهای ریزی که هم سبز و قرمز توشون بکار رفته بود.
سبزیش با مانتوی سبزم هماهنگ بود و کرمیش با شلوار کرم رنگم...
جایی که دوست داشتم این مانتو و شلوار و شال رو بپوشم هیچوقت نشد برم و هنوز بعد اون همه وسواسی که در انتخابشون داشتم قسمت نشده بپوشمشون.
ذوقی هم برای پوشیدنشون ندارم.
همین دیگه زیاده حرفی نیست.