جان ز سنگ و دل ز آهن کن که با نازکدلی...زحمت خار از گل بی خار می باید کشید
بهش هشدار داده بود که یه وقت پوست منو نسوزونی!
که اگر بسوزونی من گم میشم و برای پیدا کردنم باید کفش آهنی به پا کنی و شهر به شهر و دیار به دیار دنبالم بگردی...
و یک روز که کفشهای آهنیت ساییده شد و رسید به کف پات و پاهات تاول زد شاید منو پیدا کنی!
دختر گوش نکرد و پوست رو آتیش زد!
یهو تمام دنیا رو دود فرا گرفت و اون ناپدید شد.
حالا وقت پوشیدن کفش آهنی بود.
تمام شهر و دیار رو زیر پا گذاشت و پاهاش تاول زد و خسته و بی جون کنار یک چشمه قبل اینکه بتونه یه مشت آب بخوره از هوش رفت...
با چکیدن چند قطره آب گرم روی صورتش به هوش اومد.
دید سرش روی زانوی مرد جوان و رعنایی ست!
جوون بالای سرش داشت اشک می ریخت و قطرات اشک صورت دختر رو می شست.
بالاخره پیداش کرده بود.بعد عمری دویدن و گشتن ...
من آن شب هزار تن شدم تو نیامدی و دیر شد.
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۸ ساعت 16:0 توسط آفرودیت