حیاط را آب پاشی کردم هرم داغی به هوا برخاست تن تف دیده زمین نشان از تابش شدید و بی رحمانه ی خورشید می داد.
شمعدانی ها را آب دادم.قالیچه ی دستباف قدیمی را روی تخت کنار باغچه انداختم و سماور را روشن کردم.
روی گل محمدی و بوته های سبز داوودی آب پاشیدم.
صورت نعنا ها را شستم و بوی نعنا فضا را پر کرد.
می توانی بوی خاک خیس و نعنای تازه و صدای کلاغ را روی درخت چنار احساس کنی و بشنوی؟
نان پختم و بوی نان تازه تا هفت کوچه آنطرفتر رفته است.
می خواهم روی تخت کنار چای تازه دم برایت عصرانه بچینم با نان تازه و پنیر و گوجه گیلاسیهایی که بهار توی حیاط کاشتم و با فلفلهای نقلی و تردی که بوته هایش را پدر داد.
می توانی دمی بنشینی به صرف چای؟
چقدر کتاب خواندن را دوست دارم.چقدر خواندن تو را دوست دارم.با لهجه ی خودت تو را می خوانم.تو وقتی حرف میزنی من سرشار از دانستن میشوم.صدایت را دوست دارم دلنشین حرف میزنی من از هر چیزی که خسته بشوم از صدای تو خسته نمی شوم.
صدای تو خوب است..
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.
۲۹ تیر ۹۸