برای خودم توی لیوان کازابلانکا آب میریزم و می شینم روی مبل آبی و خیره میشم به افق...افق دوری نیست آینه ی گاز آشپزخونه نهایت افق پیش روی منه!

نفس عمیق می کشم و لبم رو نزدیک لبه لیوان می برم.رنگ‌سبز‌این لیوان رو دوست دارم منو یاد بابا حاجیم می ندازه...

آب رو جرعه جرعه می نوشم و به معجزه ی کلمات فکر میکنم.

گاهی کلمات از صد تا شمشیر زخم زننده ترند.و یا از خیلی آغوش و بوسه آرامبخشتر...

به حرفهایی که می زنیم قبلش فکر کنیم.

مراقب باشیم با کلمات دل نشکنیم.

مراقب تاثیر کلمات روی آدمهای اطرافمون باشیم.

پ ن: گفت من چی بگم؟ 

گفتم :هیچی!

گفت:تو خوب بلدی از کلمات قشنگ استفاده کنی‌من بلد نیستم.

گفتم : مرسی شنیدی...