با درد بساز چون دوای تو منم...
این روزها که چهل سال را رد کردمو میشه گفت نصف بیشتر عمرم ر زندگیکردم از حال الانم از زندگیم و روالش راضیم.
از کودکی یادمه همیشه بخاطر اینکه دوسال زودتر دنیا نیومده بودم همیشه حرص میخوردم(چون دوست صمیمی من از من دو سال بزرگتر بود.)الان هم دوست دارم بجای چهل سال چهل و دوساله بودم حالا چرا نمی دونم فقط همیشه دلم میخواد زودتر زمان بگذره و من از دو سال بعدم باخبر باشم.
این روزها توی آینه که نگاه میکنم چهره ی زنی میانسال رو میبینم که اطراف لبش چینهای ریزی نشسته و دو خط تقریبا موازی پیشانی بلندش رو تزیین کرده.بخاطر چروکها ناراحت نیستم چون گذر عمر رو نشون میده و اتفاقا حس میکنم زیباتر میکنه صورتم رو.موهای سفید از عقب سرم خودشون رو کشوندن به شقیقه هام و روسریم که کنار بره چند تار موی سپید خودنمایی میکنه و من دقیقا از روزی که اولین تار موهای سفید نشسته بر تارکم رو دیدم تصمیم گرفتم دیگه هرگز موهامو رنگ نکنم و بذارم این روند سفیدی به صورت طبیعی طی بشه.
خلاصه این روزها حال دلم خوبه منهای تمام مشکلاتی که هست و طبیعیه توی زندگی زناشویی و خانوادگی ما آدمها دارم زندگی رو زندگی میکنم و از روزها لذت میبرم.
سازمو دوستتر دارم و روزهایی که به دوساعت میرسه تمرینم حس و حالم عالی میشه.
حرکات دست و انگشتانم روی بدنه ی دوتار تند شده و صدای سازم رو دوست دارم.
امید که این روزها مستدام باشه و دست شعبده باز روزگار از آستینش چیزی در نیاره که باعث حال بدمون بشه...
شکر خدا
سیم اردیبهشت یکهزار و سیصدونودو هشت