گر تو از من دل نمی کندی جهانم این نبود....
دارم به فلسفه ی زندگی فکر می کنم و هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشم هدف از آفرینش من خالی نبودن عریضه س و سیاهی لشکر این عالمم.
هستم تا باشم و یه گوشه وول بخورم و دائم فکر کنم به همه چیز و هیچوقت هم این دائم التفکر بودن من حاصلی جز اندوه نداشته.
غصه میخورم برای انسان که آفریده شد و رها شد توی این دنیای بی در و پیکر که تا آخر عمرش بدوه و نرسه و آخر سر هم از عصاش تکیه گاهی برای چونه ش استفاده کنه و منتظر مرگ بشینه و دائم هم از روز رستاخیز بترسه که نکنه کل سفر زندگیش راه رو اشتباه اومده و حالا باید جواب پس بده در حالیکه دستش خالیه!
مادر بزرگ من ۸۴ سال عمر کرد و روزی که مُرد زندگی از همپاشیده جوونیش و زحمت و رنجی که کشیده بود رو فقط تجربه کرده بود.انگار محسور شده بود توی یک روستای کوچیک و مجبور بود زندگی کنه با رنج و فقز و غصه و زحمت...
هیچ لذتی از زندگی نبرده بود نه سفر نه عشق نه رفاه و نه....
آقا بی عدالتیه اگر من به خواسته هام نرسم و بمیرم.
من دلممیخواد دنیا رو بگردم و کشورم رو ذره ذره جاش رو ببینم.دلم میخواد صبح وقتی چشامو باز کردم نفس راحت بکشم و از ثانیه به ثانیه ش لذت ببرم.من نمیخوام بمیرم.
اگر قراره ته همه چیز مرگ باشه پس چرا.......؟؟
شاید فردا قشنگ و شاد و پر امید نوشتم.
شاید فردا زندگی روی قشنگش رو هم نشون داد.
پس به امید فردایی بهتر...