نزدیک خونه ی یکی از اقوام خونه ی بزرگی بود که من از کل اون ساختمون بزرگ فقط می تونستم نمای جنوبیش رو ببینم و پنجره هاش رو که بعضا باز بودند.

پنجره ی کوچیک حمام همیشه باز بود و از کل حمام فقط دوش رو میشد دید.

خونه دوبلکس بود اینو از راه پله های مارپیچی که تا طبقه ی سوم بالا میرفت می شد فهمید.

همیشه دلم‌میخواست بتونم برم و داخل خونه رو ببینم.چون از خونه های دوبلکس خیلی خوشم‌میومد ولی خب می دونستم این اتفاق هرگز نخواهد افتاد.

دلم خوش بود به رویا پردازی و تو عالم خیال پا می ذاشتم داخل خونه...

همیشه هم توی ذهنم یه دختر توی یکی از اتاقای خونه پشت میز مطالعه داشت کتاب می خوند.انقدر اتاقش رو زیبا تصور میکردم که به اون دختر خیالی حسودی میکردم.

الان با اینکه سالها از اون روزها گذشته و اون خونه تخریب شده و دوباره ساختمون شکیلتر و بلندتر جاش نشسته ولی من هنوزم به اون دختر داخل اون اتاق حسودیم‌میشه.(اصلا نمی دونم همچین دختری وجود داشت یا نه؟)

چون اون یه اتاق داشت واسه خودش و میز مطالعه و تخت و کلی عروسک و از همه مهمتر یه کتابخونه ی کوچیک.

اون اصلا نگران کارای خونه نبود .نگران خواهرای کوچیکترش نبود.نگران نبود که الان مامانش میاد در حالیکه اون هنوز کلی کار داره که انجام نداده...

دنیا به من یه اتاق  شخصی پر از عروسک و کتاب و یک خیال آسوده و یک زندگی بی دغدغه ی کودکانه بدهکاره...