این روزها به طرز عجیبی به مرگ فکر میکنم.

همیشه مردن برام‌مثل قطع یکباره ی برق وسط یک فیلم زیبا و جذاب بوده.دقیقا جای خوب فیلم برق قطع میشه و تو وا می مونی با این اتفاق غیر مترقبه چیکار کنی...؟

این روزها اما از مرگ می ترسم از فکر کردن بهش ترس دارم.از اینکه برن زیر خروارها خاک می ترسم از نمور بودن گور از تاریکیش از تنگ بودنش می ترسم.

از اینکه تنها می مونم از اینکه کسی اطرافم نیست می ترسم.

به بعد مرگ نمیخوام و هنوز فکر نکردم.

نمی دونم مرگ یعنی پایان آدمی یا آغازش!

نمی دونم اینهمه که در مورد روز رستاخیز نوشتن و خوندم چقدرش درسته و چقدرش غلطه!

بچه که بودم روز قیامت رو برای خودم اینجوری تصور می کردم عین یک امتحان که یکی از سوالات که اتفاقا نمره ی زیاد داره ولی تو از کنارش رد شدی چون فکر نمیکردی مهم باشه و تو امتحان بیاد .ولی حالا شده یکی از مهمترین و با نمره ترین سوالها...

تصور می کردم روز قیامت دقیقا حس و حالم مثل اون‌امتحانه که سهل انگاری و نخوندن باعث حسرت و پشیمونیه.

نمی دونم تونستم منظورمو برسونم یا نه؟!

دارم به خودم فرصت میدم برای پیدا کردن خودم.اون خودی که خالق من روز اول خلق کرد.اون خودی که وقتی آفرید گفت: فتبارک الله احسن الخالقین...

از خودش کمک میخوام.اگر هدفی از آفرینش من داشته قطعا اینی که الان هستم نبوده وگرنه ...

بگذریم مرگ اتفاق عجیبیه که برای همه ی ما خواهد افتاد.حالا یا دیر یا خیلی زود.چیزی که مطمئنم اینه که میرم.