خیلی  دوست دارم بنویسم.از عمه مریم که عمه م نبود و امروز چهلم پسر جوونشه و این سومین پسرشه که جوونمرگ میشه!

از کدبانوییش و سخنان حکیمانه ش از گریه هایی که بعد رفتنش میکردم.

دلم میخواد از پسری بنویسم که سه روزه با من حرف نزده و با ما غذا نخورده.

از خونه ای که از شیطنتها و اذیتهای پسری جو متشنجی داره.

از یه عالمه کاری که پشت گوش میندازم و انجام نمیدم نمیدونم تا کی!

از دلگرمیی که نیست از دلخوشیی که قهره از روزهای کشدار تابستان.

از زندگیی که نمیدونم کی تموم میشه ولی مشتاق پایانشم.

از خودم که ازش خسته شدم.

از دنیا نیومدن کودکی که منتظرشم تا دوباره شروع کنم.

از زندگیی که باید میبود و نیست از زندگیی که باید میساختم و نصفس

از خیلی چیزا از خیلی کسا ولی نمی نویسم چون حسش نیست.تو هم نخون اصلا...یا نخونده بگیر لطفا