تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحر بزنم لب به تو و زود اذان را گفتند.
امروز توی یک پیج تو اینستاگرام تصویر سیاه و سفید یک زن زیبا رو دیدم.زنی بسیار جوان که موهای بلند و سیاهش روی شونه هاش ریخته بود.
چشماش پر از زندگی بود چشمان درشت و سیاهش می درخشید.هرچه از زیبایی اون بانو بگم کم گفتم.
اما کپشن دلنوشته ی دختر اون زن بود.دختری که حالا چهل و اندی سال از عمرش گذشته و خودش مادر شده.
دختر نوشته بود که دیشب خواب مادرش رو دیده و بسیار توی خواب بیتابی کرده و به شدت گریه کرده.اونطور که دختر نوشته بود مادرش زن بسیار مهربان و خوب و بزرگ بوده.ولی سرطان در سن سی سالگی بهش احازه ی زتدگی بیشتر نمیده و اون زمانی که دختر قصه ی ما فقط پنج سالش بوده از دنیا میره.
اینا رو نوشتم ولی هدفم از نوشتنشون تعریف یک قصه ی تلخ و ماجرای دختر و زیبایی و خوبی مادر مرحومش نبود.
هدفم این بود که چقدر مردن در اوج خوب و قشنگه.آخرین تصویری که توی ذهن آدما از تو می مونه خوبه که زیبایی باشه ،توانایی باشه نه یک مادر پیر علیل که نوبتی شده و احتمالا به زوال عقل دچار شده و بچه هاش به مرگش راضی هستند.
هرچند مادر و پدر توی هر شرایطی که باشن عزیزند و دوست داشتنی و چه سعادتی بالاتر از اینکه روزی تو بتونی بهشون کمک کنی و وارسیشون کنی ولی من دلم میخواد آخرین تصویری که از من توی ذهن بقیه ماندگار میشه تصویر یک زن زیبای جذاب و جوان باشه که زندگی توی چشماش موج میزنه و شادی و زیبایی و سلامتی از چهره ش مشخص باشه یعنی رفتن در اوج...
همین دیگه...